استاد و پژوهشگر هنر در گفتگوی اختصاصی با پژوهشگاه مطالعات فقه معاصر

پرونده مبادی فقه هنر/15

برای حل مسئله بدبینی تاریخی فقیهان، آن‌طور که شما به‌درستی اشاره کردید، خودشان باید چاره‌ای بیندیشند. فقیهان، خود، چاره‌گر مشکلات ریزودرشت همه بوده‌اند و ما نمی‌توانیم راه را نشانشان دهیم؛ اما از دید اجتماعی، پاسخ من این است که علاوه بر ضرورت آشنایی فقیهان با هنر اجتماعی و انتقادی (راهکار فعلاً موجود)، دگرگونی بلندمدت را «تغییر نسلی» رقم می‌زند. نسل جدید فقیهان، با تحولات اجتماعی دوره جدید آشنایی بیشتری دارند و امکان تغییرات و تنظیمات جدید را خواهند داشت. به نظرم، نسل جدید فقیهان، این ضرورت‌ها را خواهند فهمید.

اشاره: فقه هنر، پیش‌فرض‌های گوناگونی دارد که پیش‌فرض‌های فلسفی و کلامی، از آن جمله‌اند. به باور بسیاری، فتاوای فقها در مقوله هنر، تا حد زیادی، ناشی از این پیش‌فرض‌های کلامی و فلسفی است و لذا فهم چرایی فتوای فقیهان، بدون فهم این مبانی، میسر نیست. به همین بهانه، با دکتر مهدی بازرگانی، سردبیر مجله دیلمان گفتگو کردیم. او  با زبانی موزون و مقفّا، به واکاوی این مبانی پرداخت. او معتقد است فقها و هنرمندان در طول تاریخ، هیچ‌گاه به گفته‌های منتقدین خود گوش نداده‌اند! او البته راه‌حل‌هایی نیز برای آشتی فقه و هنر در نظر دارد. مشروح گفتگوی جذاب و اختصاصی شبکه اجتهاد با این استاد و پژوهشگر هنر دینی، از نگاه شما می‌گذرد:

  • – مهم‌ترین پیش‌فرض‌ها و مبانی فقه هنر را در چه اموری می‌دانید؟ آیا این پیش‌فرض‌ها اختصاص به فقه هنر دارند یا در سایر فقه‌های نوپدید نیز جاری هستند؟

بازرگانی: طرح بحث از «فقه هنر» در قالب یک گفت‌وگوی مطبوعاتی، موضوعی بسیار کلی و تکلیف ما لایطاق است و به واسطه وسعت مسائلی که آن‌ها را در برمی‌گیرد، می‌تواند به‌کلی از هدف اصلی خود دور گردد. من در آغاز می‌گویم که سعی می‌کنم از منظر جامعه‌شناختی تأملاتی مختصر درباره رابطه فقه و هنر داشته باشم تا از زاویه‌ای خُرد و عینی به موضوع نزدیک شوم. به نظرم این نگاه می‌تواند تا حدودی گره از کار فروبسته ما و شما بگشاید. گرچه به شوخی می‌توان گفت که این دو گروه، یعنی فقیهان و هنرمندان، در تاریخ حیات خود، هرگز گوش به سخن منتقدان خود نداده‌اند! بااین‌حال ما بر سبیل آن «گنگ خواب‌دیده»، نظر خود را می‌گوییم و امید در شنوندگان می‌بندیم!

من گنگ خواب‌دیده و عالم، تمام، کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

ببینید ما وقتی درباره هنر و همین‌طور فقه صحبت می‌کنیم، دو معنا از آن اراده می‌کنیم. یکی معنای حداقلی و مرزمند است و دیگر معنای حداکثری و موسع؛ یعنی یک فقه حداکثری داریم و یک فقه حداقلی. در دنیای هنر هم یک هنر حداکثری و کبیر داریم و یک هنر حداقلی و صغیر. حال توضیح می‌دهم که در دنیای واقعی نیز این مفاهیم و آن‌ها که با این چشم‌اندازها به جهان می‌نگرند، چگونه با هم مواجه می‌شوند و اقسام رویارویی را شکل می‌دهند. نخست، اقسام معانی‌ای که از فقه و هنر وجود دارد را توضیح می‌دهم.

فقه در یک معنا، در تاریخ و فرهنگ ما بسیار محل انتقاد بوده است؛ از این نظر که فقها همیشه ملاقه‌ای به دست گرفته‌اند و دیگ مجهولات را به هم می‌زنند، بسیاری از فیلسوفان و عارفان ما، چارچوب کلی اندیشه خود را در مخالفت با فقه و قشری‌نگری هویت بخشیده‌اند؛ یعنی فقه یک معنای سطحی‌ای داشته است که کماکان بسیاری این معنا را از آن مراد می‌کنند. از نردبان شریعت، به طریقت و از آنجا، به آسمان حقیقت باید پرید.

امروز نیز بسیاری از روشنفکران و دین‌داران، منحصر کردن دین در فقه و غلبه نگاه فقاهتی در دین‌داری را آسیب‌زا می‌دانند. ای‌بسا این قشور است که بر ذات دین پرده می‌نهد. در این معنا، فقه نردبان است و نباید مراد و معنای دین را در آن جست. این تمثیل همان معنای حداقلی است که سعی می‌کند نیروی گسترش‌طلبی فقه را که علاقه به فتح همه حوزه‌های زندگی دارد مرزمند کند.

از سوی دیگر، فقه یک معنای خیلی کلی و موسعی هم دارد؛ یعنی شما هر طور که نگاه می‌کنید پروژه فقه را بسیار بزرگ می‌بینید. گویی چنین تکلیفی که جزء تفکیک‌ناپذیر دیانت در عصر پساپیامبر (صلی‌ﷲ علیه و آله) و غیبت معصوم علیه‌السلام است، می‌بایست عملی می‌شد. ضرورتی است که شما نحوه زیست مؤمنانه را در چارچوب قرآن و احادیث و مقتضیات زمان و مکان تعیین کنید؛ در غیر این صورت، زندگی مؤمنانه برای عموم ممکن نمی‌شود.

هیچ علمی چنین ماهی بزرگ ناشناخته‌ای را در تور خود ندیده است. فقه می‌خواهد از آدم تا خاتم، از آغاز تا انتها، تکلیف آدمی را مشخص کند؛ اینکه چه بکند و نکند، چه بخورد و نخورد، چه بگوید و نگوید، حتی اینکه با کدام پا به دستشویی وارد شود و طهارت کند تا آن هنگام که می‌خواهد بخوابد و به سفر می‌رود و با دیگران، خانواده و دوستان و هم‌کیشان و دوستان و دشمنان معاشرت می‌کند و تا آن دم که می‌میرد و سر در نقاب خاک می‌کشد. این پروژه کیهانی بسیار بزرگ‌تر از طاقت فاهمه بشر به نظر می‌رسد و از این نظر، حتی کامیابی حداقلی در ارضای نیازهای باورمندان به آن نیز موفقیتی بزرگ محسوب می‌شود.

بنابراین، دو معنای محدود و موسع فقه در زمانه ما، رویاروی هم قرار دارند. نگاهی که فقه را محدود می‌کند و دانش فقهی را مثل سبوی آبی در برابر دریای دانش‌ها و معانیِ ممکن می‌داند. به قول مولانا، این بر مثال سبوی آب در برابر آب دریاست. «آن سبوی آب، دانش‌های ماست»؛ و آن دیگری که دامن فقه را می‌گستراند و همه چیز را در جوف آن می‌برد. باز از مولانا وام می‌گیرم. او می‌گوید ما این سبوها – که یکی از آن‌ها فقه است – را به دجله می‌بریم:

ما سبوها پُر به دجله می‌بریم/ گرنه خر دانیم خود را ما خریم

و بنابراین:

فقه، فقه و نحو، نحو و صرف، صرف/ در کم آمد یابی ای یار شگرف

از سوی دیگر هنر نیز همین‌گونه است. گاهی شما هنر را آن لحظه راحتی و آسودگی و فراغت و دم غفلتی از کار جهان در نظر می‌گیرید که این برای آدمی، هم‌نشین آرامش و احساس لذت است. این معنای محدود از هنر است که نه به کار این جهان می‌آید (منظور نقش‌آفرینی در مناسبات معیشت و سرمایه و بازار است) و نه به کار آخرت.

از سوی دیگر، آن‌طور که برخی از متفکران انتقادی زمانه ما گفته‌اند، تنها امید انسان معاصر، به هنر است. هنر است که می‌تواند انسانِ کالاشده و ازخودبیگانه معاصر را به سمت واقعیت پنهان نگاه‌داشته‌شده (حقیقتی دیگر) رهنمون شود. این رسالت جدید هنر انتقادی، کاملاً متباین با نقش حاشیه‌ای و معنای سرگرم‌کننده هنر است. اتفاقاً ما در اینجا، با هنری سروکار داریم که با سرگرم‌کردن آدم‌ها سرگرم نمی‌شود؛ بلکه مسئله‌اش، آگاهی و نقد و فروریختن نظم سرمایه‌سالار کنونی است. «زبان نشانه‌ای هنر» در روزگاری که مفاهیم، مورد هجوم مناسبات بازار و قدرت و سود و ستم قرار گرفته‌اند، می‌تواند روزنه‌ای به رهایی باشد؛ بنابراین از این زاویه، هنر نقش بسیار پررنگی دارد که نجات‌دهنده – اگر نگوییم تنها نجات‌دهنده – تلقی می‌شود.

حال اگر این دو معنا از فقه و هنر و مدعیان آن را روبروی هم قرار دهیم، چهار مواجهه شکل می‌گیرد.

مواجهه اول، میان آن‌هایی است که تلقی مثبت و موسعی از فقه دارند، در برابر آن‌هایی که هنر را به معنای منفی و محدود آن می‌انگارند. مثال خیلی عینی آن، رویارویی فقیهان سنتی با موسیقی مطربی و کاباره‌ای است.

این رویکرد فقیهانه به هنر عام، که تا حد زیادی تقلیل‌گرایانه و سطحی نیز می‌نماید، روایت غالب در جامعه ماست. فقه برای اینکه بر دشواری‌های دانشی و روشی خود، به‌عنوان یک دانش مبتنی بر نقل و عقل، پیروز گردد، ناچار است این ساده‌سازی را انجام دهد. به همین دلیل، بیشترین سطح اصطکاک میان فقها و هنرمندان، از این نوع بوده است. در یک‌سوی دعوا، فقیهی را می‌بینیم که علاقه‌ای به گوش سپردن به موسیقی که در اینجا به قول او، آلات لعب و لهو می‌شود، ندارد و در سوی دیگر، نوازنده‌ای که فقیه را طرد و نفی می‌کند. هر دو در حق هم بدترین‌ها را می‌گویند. از دل این خصومت آشتی‌ناپذیر، تفکری انتقادی زاییده شده که مثلاً در حافظ، نمونه‌های اعلای آن را می‌بینید:

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند؟/ پنهان خورید باده که تَعزیر می‌کنند

ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق می‌بَرند/ عیبِ جوان و سرزنش پیر می‌کنند

اوج نقد و رویارویی حافظ را در پایان این غزل می‌توانید ببینید:

می‌خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسِب/ چون نیک بنگری، همه تزویر می‌کنند

مواجهه دوم، میان فقه حداکثری (آن‌ها که تلقی مثبت و موسّعی از ظرفیت‌ها و توانایی‌های فقه دارند) و هنر حداکثری (آن‌ها که هنر را مترادف با راه رهایی بشر از وضعیت کنونی می‌بینند) است. به نظر می‌رسد این مفهوم از هنر، برای فقیهان، تااندازه‌ای ناشناخته یا کمتر شناخته‌شده است. شاید از این زاویه که فقه متکفل پاسخ به سؤالات شرعی عوام است و با احوال خواص کاری ندارد، این رویارویی زیاد مهم نباشد؛ البته به شرطی که هنر، راهی جایگزین تلقی نشود. گاهی شنیدن صدای معنویتی جدید از موسیقی امروز، نوعی رقیب تراشی برای فقها و متاع بازاری آن‌ها نیز محسوب می‌شود که به نظر این نیز تاب آورده نمی‌شود. اینجا نیز با وجود فراگیر نبودن و وجود نزاع پنهان، تعارضی بنیادی دیده می‌شود که رابطه صمیمی فقه و هنر را سخت و ناممکن می‌کند. از این چشم‌انداز که بنگریم، فقه که زبانی قدیمی و سخت دارد، دارد سعی می‌کند با رقیبی جدید یعنی هنر که دستاورد دوره جدید است هماوردی کند. از نگاه فقهی، بی‌اعتمادی و بدبینی قابل‌فهمی نسبت به رهاوردهای این معنویت نو وجود دارد. این بدبینی را فقیهان در طی تاریخ، نسبت به عارفان، به‌عنوان رقبایی جدی برای نگرش مسلط خود داشته‌اند.

مواجهه سوم، بین آن‌هایی است که درک منفی و محدودی از توانایی‌های فقه دارند، در برابر آن‌هایی که هنر حداقلی را در معنایی ابزاری، حتی ضدمذهبی و یا غیراخلاقی‌اش دنبال می‌کنند. اینجا ما با نوعی از تنافر و دوری‌گزین بین این دو دسته روبروییم. فقه حداقلی در برابر هنر حداقلی، کمترین اصطکاک را دارد؛ چون هر دو تضعیف‌شده‌اند و داعیه‌ای در خلق قدرت و منزلت و ارتباطی با منابع ثروت ندارند. در نقطه مقابل این دیدگاه، فقه حداکثری در برابر هنر حداکثری، از استعداد اصطکاک و تخاصم بالایی برخوردار است.

مواجهه چهارم، بین آن‌هایی است که درک محدودی از توانایی‌ها و رسالت‌های فقه در دنیای ما دارند، با آن‌هایی که هنر را به معنای اسم رمز نجات بشر و یافتن آن معنای گمشده و رستگاری فراموش‌شده می‌دانند. در اینجا، نگاه نخستینی که در این تقسیم‌بندی از آن یاد شد، معکوس شده و به نفع هنر عوض می‌شود.

آیا مفهوم سعادت و حقیقت و اخلاق و انسانیت و تلاش برای داشتن جهانی زیباتر، با «هنر» و «دید هنری» هم حاصل می‌گردد؟ اگر چنین ابزار جدیدی آمده، آیا باید به آن به‌عنوان رقیبی جدید برای فقه و نگاه فقیهانه به دین نگاه کرد؟ آیا فقیهان از این رقیب جدید که مدعی رستگاری انسان و دستیابی به شعوری ناب است احساس نگرانی می‌کنند؟ آیا این نگاه، در حقیقت خود، سودای جایگزینی برای دیانتِ متشرعانه در جهان جدید را در سر دارد یا اینکه این دو (فقه و هنر) توان هم‌زیستی با هم را دارند؟

به نظرم، امکان هم‌زیستی بین فقه و هنر هست و باید این زبان‌های مختلفی که در آن، از تعالی انسان، زیبایی و معنویت سخن گفته می‌شود به رسمیت شناخته شود. فقه و شریعت، نردبانی است که مقدمات زمینی لازم برای رفتن به آسمان معنا را فراهم می‌کند. در آسمان، دیگر نردبان به کار نمی‌آید. زبان‌های مختلفی برای سلوک آدمی وجود دارد و سلوک هنری، یکی از آن‌هاست. مولوی می‌گوید:

همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی/ ولیکن عقل استاد است، او مشروح‌تر گوید

شاید منتقدی مدعی شود چگونه شما باور به امکان هم‌زیستی بین فقه و هنر دارید؛ وقتی یکی (فقیه) به حُرمت کاری فتوا می‌دهد که دیگری (هنرمند) عاشقانه آن را انجام می‌دهد؟ نزاع این دو، موضوعی تاریخی و همیشگی است و این شکاف پرشدنی نیست!

پاسخ این است که فقیهان، همیشه جانب عامه را نگاه می‌دارند، درحالی‌که نگاه هنری ناب، از شعور خواص برمی‌خیزد. فقیهان شاید پروای این را دارند که مبادا با نوآوری‌های این‌چنینی، از جانب پیروان طرد شوند.

اگر آن طوری که در شق چهارم گفتیم، نگاه ما به فقه، نگاهی حداقلی و با رعایت ملاحظات زمانی و مکانی باشد، می‌تواند با هنر از در آشتی درآید. هنر در اینجا، به معنای ابزاری نو برای شناخت و درک حقیقت است. موسیقی دل‌نشین و صوت زیبا و خط خوش و نقش‌ونگار ماندگار و هر جلوه‌ای دیگر از هنر مدرن، زبانی جدید برای انتقال یک معنای قدیمی است. به قولی: جام، نو است و می، کهن. حداقلی نگریستن به فقه، به معنای کوچک‌شمردن و تحقیر آن نیست. ما در تاریخ خود، با غلبه نگاه فقاهتی و برجسته‌شدن غیرطبیعی آن مواجهیم. حال، تخفیف دادن آن، به‌نوعی، بر جایگاه خود نشاندن آن است. این نگاه باعث می‌شود افق معنا و راه‌های سلوک معنوی انسان گشوده گردد.

البته این فهرست‌کردن انواع مواجهه و تقسیم‌بندی فقیهان و پیروان آن‌ها و هنرمندان و علاقه‌مندان آن‌ها، جنبه صلب و خشک ندارد. ای‌بسا که ما داریم بسیاری از نوازندگان را که با وضو، ساز می‌زنند و یا فقیهانی که علاقه‌مند به موسیقی هستند؛ اما این بر تعارض‌های موجود پرده نمی‌گذارد. در اقسام رویارویی‌ای که بین دو متصور شدیم، کمتر رابطه‌ای صمیمی و مبتنی بر اعتماد می‌بینیم. تنها جایی که انتظارات ما از فقه کم‌رنگ‌تر می‌شود و هنر از زندان قدرت و ثروت و منزلت آزاد می‌گردد، گویی دوستی برقرار می‌شود. این رابطه البته از نوع «دوری و دوستی» است. این همان موضعی است که اغلب هنرمندان برگزیده‌اند. بیهوده نیست که بسیاری از هنرمندان، شیفته عرفان و میراث معنوی آنان هستند. چارچوب تفکر عرفانی، امکان این هم‌زیستی مسالمت‌آمیز را فراهم می‌کند. درواقع، زیست عارفانه، پاسخی به فربه‌شدن فقه در حیات دینی انسان ایرانی بوده که این عرصه را بر خلق معانی جدید تنگ کرده است. همان اندازه که فقه، گره در کار هنر می‌زند؛ عرفان اما، گره‌گشایی می‌کند. ببینید مولانا، چه با ستایش و حیرت و ناز و نوازش، از ساز و موسیقی می‌گوید:

خشک سیمی، خشک چوبی، خشک پوست/ از کجا می‏آید این آوای دوست؟

یا در جای دیگر:

پس حکیمان گفته‌اند این لحن‌ها/ از دوار چرخ بگرفتیم ما

بانگ گردش‌های چرخ است این که خلق/ می‌سرایندش به تنبور و به حلق

اگر بخواهم اندکی نظریه‌وار، در چارچوب جامعه‌شناسی کارکردگرا، پاسختان را بدهم، باید بگویم گویی در ساخت فرهنگ دینی ایرانی، تعادلی بین سه منبع بزرگ آن، یعنی «فقه»، «عرفان» و «فلسفه» برقرارشده است. در این ساخت، سعی شده است هرکدام از این منابع، بر سر جای خود نشانده شوند. هرکدام از نیروها، دشمنان و هواخواهان بزرگی داشته‌اند؛ یعنی همچنانکه پیشروی‌های ناخوشایندِ فقه، توسط عرفان کنترل‌شده؛ از سوی دیگر، همه‌چیزخواهی عرفان نیز توسط فلسفه مهارشده است؛ همین‌طور ذهن ورزی‌های فیلسوفان توسط عرفان. این سه نیرو در کنار هم، نمایشی از چگونگی رسیدن به تعادل اجتماعی در ساختار جامعه ایرانی ارائه کرده‌اند. البته این تعادل، همیشگی نیست و گاهی بر هم می‌ریزد؛ اما ساختار فرهنگی جامعه ایران قادر است دوباره تعادل را برقرار سازد.

مثلاً مواجهه نامهربانانه فقه با هنر، با رویکرد عموم به آن و تکیه‌زدن بر حمایت‌های عرفان متعادل شده است؛ یعنی این رفتار، به‌نوعی، واکنشی برای حفظ ساختار نیز بوده است. من فکر نمی‌کنم در هیچ دوره‌ای از تاریخ ایران، موسیقی تا این اندازه فراگیر شده باشد که الآن هست. در هر خانواده‌ای، شما فردی را دارید که یا از روی علاقه یا به شکل حرفه‌ای، موسیقی می‌نوازد و یا به آن گوش می‌سپارد. اگر حکم به حرمت و نشان‌ندادن ساز در تلویزیون و امثال این بایدها و نبایدها می‌توانست تأثیری داشته باشد، باید واقعیت به شکل دیگری می‌بود؛ اما مواجهه از نوع نخست – که در ابتدای این گفت‌وگو به آن اشاره شد – تنها کارکردی که داشته، این بوده که فقه را منزوی کرده است.

در مجسمه‌سازی نیز همین‌طور؛ وقتی هنرمندی می‌شنود و یا می‌خواند که فقه با هنرش که برای او تجلی یک شعور ناب و زیبایی‌شناسانه انسانی است، سر جدال و ناسازگاری دارد، به‌کلی از فقه و دیانت زده می‌شود؛ وگرنه چرا باید یک مجسمه‌ساز با دین مشکل داشته باشد؟! فهم این نکته که کارکرد مجسمه‌ها و سردیس‌ها در مکان‌های عمومی شهر، ماهیتی کاملاً فرهنگی دارد، اصلاً کار سختی نیست که نیاز به تتبعات فراوان داشته باشد. اینکه این مجسمه‌ها کارکرد بت‌های دوره جاهلی را ندارند، موضوع محل مناقشه‌ای نیست! اما اینکه چرا برخی فقها در این زمینه تجدیدنظر نمی‌کنند، جای سؤال دارد! شاید آن‌ها نگران پیروان دین‌داری هستند که احیاناً با این گفته‌ها، اعتمادشان از او سلب گردیده و او را فقیه راست آیینی نمی‌انگارند که پیروی از او دنیا و آخرت آن‌ها را تضمین کند.

– پیش‌فرض‌ها و مبانی کلامی فقه هنر را چه اموری می‌دانید؟ آیا این پیش‌فرض‌ها و مبانی اختصاصی به فقه هنر دارند یا در سایر فقه‌های نوپدید نیز جاری هستند؟

بازرگانی: این مبانی کلامی و پیش‌فرض‌ها، چندان قطعی نیستند. من مسئله را اجتماعی می‌بینم. چون افقی دیده می‌شود که در آن، فقها راهی گشوده پیش روی خود دارند که هنوز در آن قدم ننهاده‌اند. بوده‌اند پژوهشگرانی که مثلاً درباره روایات حُرمت موسیقی کار کرده‌اند و به نتایج جالبی رسیده‌اند. اینکه مثلاً گفته‌اند: «این تصوری که برای ما ساخته‌اند و می‌گویند که روایات زیادی در نکوهش موسیقی وجود دارد، واقعی نیست… . محقق سبزواری می‌گوید الف و لام در «الغنا»، در این روایات، مربوط به موسیقی همان دوره است و آن را شامل همه انواع غنا نمی‌داند. بخش قابل‌توجهی از علمای ما در صدسال اخیر، تحت‌تأثیر ادله این دو فقیه [سید جواد عاملی و محقق سبزواری] بودند؛ اما جرئت نکردند نظر خود را به همین صراحت بیان کنند.»  (نک: قرآن موسیقی را ستایش می‌کند، خبرگزاری مهر، شهریور ۱۳۹۵)

خب، این نتیجه جالبی است که یکی پژوهش کرده و مطرح کرده است. این یعنی راه باز است و حالا که جامعه این را طلب می‌کند باید فقه، پیشرو باشد و نه بر حسب اجبار، بلکه از روی اختیار و اشتیاق، آن را مطرح کند. در غیر این صورت، منزوی و حاشیه‌ای و ناکارآمد جلوه می‌کند.

مثلاً از میان هنرها، موسیقی، به سبب تحولات تکنولوژیک و اجتماعی صدسال اخیر، تبدیل به هنر نخست ایرانیان شده است. این جایگاه البته به دلیل ارتباط نزدیکی که موسیقی با شعر (هنر سنتی ایرانیان) داشته، حاصل شده است. حالا اگر فقه بخواهد روبروی این‌چنین درخت ریشه‌داری بایستد سعی باطل کرده است.

پرواضح است که مفهوم موسیقی اجتماعی امروز، با موسیقی مخصوص اشراف در قدیم، فاصله مفهومی زیاد دارد. موسیقی، در قرن حاضر، به سبب اینکه تکثیر انبوه شده، از هم‌نشینی پادشاهان و اشراف، به همدم خانه‌های عموم مردم و اثر هنریِ مردمی تبدیل‌شده است. خطابِ موسیقی دگرگون شده است.

این اجتماعی شدنِ هنر، تحول مفهومی مهمی است که از جانب فقیهان دیده نمی‌شود. نه‌تنها درباره موسیقی، این‌طور است؛ بلکه تا جایی که من می‌دانم، در باب مجسمه‌سازی و نقاشی و دیگر هنرها نیز چنین دیدگاه‌هایی وجود دارد. هنر امروز، شکل دیگر دیدن واقعیتی است که دست‌کاری‌شده است؛ بنابراین در دوره مدرن، رسالتی بزرگ بر دوش هنر نهاده شده است که ضمن اینکه می‌تواند با زبانی مستقل، با ضمیر روشن‌بین همه انسان‌ها سخن بگوید، می‌تواند هم‌نشین و هم‌سخنی نیکو برای دین و دین‌ورزان گردد.

خوش‌تر آن باشد که سر دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران

بنابراین، آشکار است که درنتیجه این بدفهمی‌ها، این فقه است که دارد منزوی شود و با این خصومت آشکار و نهان که هرگز از دیده صاحب‌نظران پنهان نمی‌ماند، زمینه رشد و تعالی هنر سازنده را هم از نظر تمدنی از بین می‌برد.

-برای تغییر پیش‌فرض‌های موجود در ذهن فقهای سنتی که موجب بدبینی تاریخی ایشان به مقوله هنر به‌خصوص هنرهای نمایشی، تجسمی و موسیقایی شده است، چه اقداماتی را پیشنهاد می‌کنید؟

بازرگانی: خصومت‌های تاریخی تبدیل به شکاف‌هایی می‌شوند که اگر ترمیم نشوند، هر چه بگذرد عمیق‌تر می‌شوند و به‌تدریج به نفرت اجتماعی تبدیل می‌گردند. به‌ویژه امروز که اقتصاد هنر، به کسب جواز وابسته است و هر مجوزی، نیاز به تأیید فقهی دارد. درواقع، اگر خیلی زمینی نگاه کنیم، معیشت هنرمندان از دیدگاه‌های فقهی (روایی یا ناروایی یک اثر هنری) متأثر است. حال بگذریم که فقه گاهی اصلاً برخی از شاخه‌های هنر را به رسمیت نشناخته است. در این صورت، تصور کنید که شکاف و خصومت ایجادشده تا چه اندازه می‌تواند بزرگ باشد. این نیروی واگرایی که در ذهن هنرمندان – گروهی که بخشی از شبکه نخبگان هستند و تأثیری اساسی بر روی ذهنیت جامعه دارند – انباشت می‌شود، تا چه اندازه می‌تواند مخرب و آسیب‌زا باشد. گویی اصلاً نقضِ غرض شده و نه‌تنها از دیانت خواص و عواطف عوام حفاظت نشده؛ بلکه برعکس، احساسی ایجاد شده که دیانت را بدنام کرده است. گویی مذهب به‌جای اینکه به‌صورت راهی هموار و کوفته، نمایش داده شده باشد، راه پر سنگلاخ نشان داده شده است.

خواجه پندارد که طاعت می‌کند/ بی‌خبر کز معصیت جان می‌کند

راه‌حل، به نظرم، التفات به مفهوم اجتماعی و ساحت انتقادی و وجودی هنر در دوره جدید است. هم فقیهان و هم هنرمندان باید متوجه موقعیت بی‌بدیل و اهمیت وصف‌ناپذیری که هنر پیدا کرده است باشند. این زبان مشترک – منظورم هنر است – در اثر گسترش ارتباطات فرهنگی در یکی دو قرن اخیر، روزبه‌روز، بسط بیشتری یافته و درواقع می‌خواهد اشکال جدیدی از گفت‌وگو که تا به امروز امکان‌پذیر نبوده است را عملی کند. گفت‌وگوی بین فرهنگ‌های رنگارنگی که به دلیل بُعد تاریخی یا جغرافیایی از هم دورمانده‌اند؛ اما اکنون عصر گسترش ارتباطات مدعی است که می‌تواند امکان این هم‌نشینی و هم‌سخنی را فراهم کند.

ابن نکته البته تنها منحصر به هنر نیست و به نظر می‌رسد چنین نگاهی به زبان انگلیسی هم وجود دارد. این رویکرد هیچ ارتباطی به غرب‌زدگی و غربی شدن ندارد؛ بلکه کلیت فرهنگ بشری، برای حفظ و تعالی خود، نیاز دارد که زبانی مشترک برای گفت‌وگوی مستقیم داشته باشد؛ بنابراین نمی‌توان رودرروی این روندهای تاریخی بزرگ ایستاد و اصلاً نیازی هم نیست. این خصومت فرضی، از نشناختن می‌آید.

برای حل مسئله بدبینی تاریخی فقیهان، آن‌طور که شما به‌درستی اشاره کردید، خودشان باید چاره‌ای بیندیشند. فقیهان، خود، چاره‌گر مشکلات ریزودرشت همه بوده‌اند و ما نمی‌توانیم راه را نشانشان دهیم؛ اما از دید اجتماعی، پاسخ من این است که علاوه بر ضرورت آشنایی فقیهان با هنر اجتماعی و انتقادی (راهکار فعلاً موجود)، دگرگونی بلندمدت را «تغییر نسلی» رقم می‌زند. نسل جدید فقیهان، با تحولات اجتماعی دوره جدید آشنایی بیشتری دارند و امکان تغییرات و تنظیمات جدید را خواهند داشت. به نظرم، نسل جدید فقیهان، این ضرورت‌ها را خواهند فهمید.

///////

این گفت‌‌وگو، بخشی از مجله الکترونیکی «مبادی فقه هنر» است که با همکاری مدرسه فقه هنر و سایت شبکه اجتهاد تولید شده است.

رده‌های مرتبط